گوسفندی گری

می خوام یه چیزی تعریف کنم.

 آدم یه وقتایی یه کارایی تو زندگیش می کنه که بعدنا وقتی نگاه می کنه میبینه عجب کاره تخمی ای کرده.

من گوسفند خیلی دوست دارم.

به خاطره همین هم یه بار که رفتیم ولایت به بابام گفتم من گوسفند می خوام و می خوام سرپرستیه چند تا گوسفندو قبول کنم.

کجا می خوای نگهشون داری؟

چمیدونم همون جا که الان هستن . فقط یه پول به اون آدمه می دیم که برامون نگهشون داره.

بعد رفتم دو تا گوسفند خریدم به مبلغ 100 هزار تومان و کلی ذوق و شوق و اینا.  یه گوسفنده مامان با بچه ی خرش که خیلیم فر فری بود.

بعد یه کم گذشت . اون گوسفنه دوباره بچه به دنیا آورد و یکی از بچه هاشم مرد.

تا اینکه پارسال که می خواستم ماشین بخرم مجبور شدم به مبلغ 300 هزار تومان بفروشمشون.

البته از اون روزی که خریدمشون تا الان ندیدمشون . همه این اتفاقا غیابی انجام شده.

الان یکی اگه با من دعواش بشه می تونه بگه گوسفنداشو فروخته اومده ماشین خریده. خنده دار نیس؟ به نظر من اصلا خنده نداره.

تمام این موارد بالا کاملا واقعیه و واسه من اتفاق افتاده ولی یه کم قضیه عمیق تر از این حرفا بوده.

قضیه از این قراره:

اون سال من یه دوس پسر داشتم که حدود 8 ماه با هم دوست بودیم و همش با هم دعوامون می شد.

یه مدته کوتاهه چند روزه با هم خوب شدیم. زیاد نه ها . یه کم حسه ترحم بهش داشتم.

من بهش گفتم حوصله کار کردن و زندگی تو این تهرانه تخمی رو ندارم . بیا بریم یه دهاتی جایی دامداری کنیم و از این کارا.

اونم که از تهران شاکی بود گفت من پایم بریم تو دهاتی جایی و دامداری کنیم.

من بیشتر جو گرفتم و گفتم بیا بریم از الان گوسفند بخریم و اینا. من خیلی آدم عجولیم و یه شبه می خوام تمام تصمیماته تخمیمو پیاده کنم.

بعد گفتم من می رم ولایت و می رم تو دهاتا و گوسفند جور می کنم. اونم گیتارشو فروخت و 60000 تومان به من داد و ( وای من چقد احمق بودم ) منم ذفتم اونجا اون گوسفندای بالا رو با شوق و ذوق خریدم.

حدود دو ماه بعد ما رابطمون تموم شد . اون آدم بهم گفت که پولشو بدم. منم 60000 تومان را توی پاکت گذاشتم و رفتم میدون ولیعصر بهش دادم.

بعد زنگ زد گفت سود اومده روش از اون موقع تا الان. می خواست لج منو در بیاره. ( من خیلی گوسفند بودم. باید به جای اینکه برم گوسفند بخرم می رفتم خودمو می خریدم می بستم تو خونه)

بعد دیگه رابطه که تموم شد و منم داشتم زندگی مو می کردم ولی خوشحال بودم که گوسفند دارم. انگار یه آدمی بچه داره. یه همچین حسی داشتم. یه کم نگرانشون بودم که الان اوضاعشون چطوره. یکیشون که مرد بهم خبر دادن کلی گریه کردم. الانم گلوم درد گرفت یادش که افتادم.

بعدشم پولم که کم اومد مجبور شدم بفروشمشون.

این بود ماجرای من و گوسفندام.

حیفه اسم خودم و بذارم گوسفند. بیچاره گوسفندا.  

نظرات 3 + ارسال نظر
alimahrooz چهارشنبه 7 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 04:44 ب.ظ http://www.byrapid.com

سلام خوبی وبلاگ خیلی خوب وقشنگی داری خوشحال میشم اگه به سایت من هم سر بزنی در مور فروش اکانت های رپیدشیر و مگا آپلود هستش. منتظرتم راستی میشه یه لینک از سایت من تو وبلاگت بدی با همین عنوان فروش اکانت های رپیدشیر و مگا اپلود ؟ ایشالا جبران میکنم مرسی فعلا بای

قلم فرانسه سه‌شنبه 13 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 11:24 ق.ظ

از واژه ی تخم و متعلقاتش زیاد استفاده می کنیا!! :))

جودی آبوت چهارشنبه 5 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 02:58 ب.ظ http://www.sudi-s.blogsky.com

وااااااااااااااااای .خیلی بامزه بود .حالی بردیم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد