anniversary

یه کم خیلی زیاد هیجان دارم.

دیروز با دوستای دانشگاهم رفتم بیرون. دخترونه. بعد از یکی دو سال. خیلی حس خوبی داشتم. آدم وقتی دوست صمیمی داشته باشه و بتونه باش غیبت کنه و غر بزنه و اتفاقاته خوب و بهش بگه خیلی تو روحیش تاثیر خوب می ذاره.

5 شنبه هم که سالگرد روزیه که من و تو همدیگرو دیدیم. چقد کیف داد. اصلا یادته تو دیر رسیدی به ما؟ ما همه دور میز نشسته بودیم بعد تو اومدی کنار من یه جا بود نشستی. بعد کلی داشت بهمون خوش می گذشت، تو یه چیز خنده دار گفتی من هیجان زده شدم زدم پشت کله تو. 8 ماهی می شد که با کسی ارتباط نداشتم. دوستای معمولیم بودنا. ولی معمولی بودن. هنوزم عاشق اون لباس سرمه ای کلاه دارتم. هی بهت می گم اینو بپوش.

حالا 2 سال شده. خیلی کمه ولی انگار خیلی وقته که هستی. هین.

حالا 5 شنبه قراره یه کاری کنیم که خیلی بهمون خوش بگذره.


A dream will fly
The moment that you open up your eyes
A dream is just a riddle
Ghosts from every corner of your life
روزای اول زنگ گوشیم این آهنگ التون جان بود
وقتی گوشش می کنم بوی اون وقتا میاد

in the name of understanding

یه عالمه کار باید انجام بدم. گشادیم میاد.بی نهایت دلم می خواد نقاشی یاد بگیرم. یعنی وقتی بهش فکر می کنم دلم قیلی ویلی می ره  یعنی انقد دلم می خواد. اون همه پارسال بهم تمرین داده بودی نصفه نیمه انجام دادم. البته بد هم کار نکردما ولی من اصلا از طراحی بدم میاد. کاش از همون اول می رفتیم تو نقاشی و رنگ و اینا. انقد دوس دارم اون تابلو نیمه کاره ی تو اتاقتو من کشیده بودم و تمومش می کردم. ولی یه جورایی می خوام واقعا دیگه خیلی طراحی تمرین کنم. یه چیز دیگه هم هست وقتی داری بهم درس می دی جدی می شی بعد من می ترسم خیلی بد طراحی کنم و افتضاح و دیگه دوسم نداشته باشی و من آدم بی عرضه ای باشم .

کلاس ویولنم رو هم گذاشتم کنار. یعنی ساله قبل وسعم دیگه نمیرسید شهریه کلاسو بدم. از معلمم هم بدم میومد.خیلی آدم گوهی بود. الان حال ندارم بگم چه جوری بود ولی یه روز می گم چون جالبه بدونید چه چیزای تخمی ای تو مغزش بود.

یه عالمه کتاب واسه خوندن دارم که وقتی خط اول رو می خونم فکرم هزار جای جالب می ره و دیگه دلم کتاب خوندن نمی خواد و دوس دارم برم به چیزای تو مغزم فکر کنم و بهم خوش بگذره. این موضوع هم خیلی اذیتم می کنه.

هر چی آلمانی بلد بودم یادم رفته. تازه انگلیسی هم داره یادم میره. احساسه بی مصرفی می کنم.

اگه آدم بخواد کلاس بره و این داستانا و پولشو این جوری خرج کنه دیگه نمی تونه دو دو تا چهارتا کنه و ماشینشو تبدیل به خونه کنه . من خیلی دلم خونه می خواد.

خیلی دوست دارم آدم علمی ای باشم و تو این فرصتی که تو زندگیم دارم عین آدمای عادی نباشم .  


گوسفندی گری

می خوام یه چیزی تعریف کنم.

 آدم یه وقتایی یه کارایی تو زندگیش می کنه که بعدنا وقتی نگاه می کنه میبینه عجب کاره تخمی ای کرده.

من گوسفند خیلی دوست دارم.

به خاطره همین هم یه بار که رفتیم ولایت به بابام گفتم من گوسفند می خوام و می خوام سرپرستیه چند تا گوسفندو قبول کنم.

کجا می خوای نگهشون داری؟

چمیدونم همون جا که الان هستن . فقط یه پول به اون آدمه می دیم که برامون نگهشون داره.

بعد رفتم دو تا گوسفند خریدم به مبلغ 100 هزار تومان و کلی ذوق و شوق و اینا.  یه گوسفنده مامان با بچه ی خرش که خیلیم فر فری بود.

بعد یه کم گذشت . اون گوسفنه دوباره بچه به دنیا آورد و یکی از بچه هاشم مرد.

تا اینکه پارسال که می خواستم ماشین بخرم مجبور شدم به مبلغ 300 هزار تومان بفروشمشون.

البته از اون روزی که خریدمشون تا الان ندیدمشون . همه این اتفاقا غیابی انجام شده.

الان یکی اگه با من دعواش بشه می تونه بگه گوسفنداشو فروخته اومده ماشین خریده. خنده دار نیس؟ به نظر من اصلا خنده نداره.

تمام این موارد بالا کاملا واقعیه و واسه من اتفاق افتاده ولی یه کم قضیه عمیق تر از این حرفا بوده.

قضیه از این قراره:

اون سال من یه دوس پسر داشتم که حدود 8 ماه با هم دوست بودیم و همش با هم دعوامون می شد.

یه مدته کوتاهه چند روزه با هم خوب شدیم. زیاد نه ها . یه کم حسه ترحم بهش داشتم.

من بهش گفتم حوصله کار کردن و زندگی تو این تهرانه تخمی رو ندارم . بیا بریم یه دهاتی جایی دامداری کنیم و از این کارا.

اونم که از تهران شاکی بود گفت من پایم بریم تو دهاتی جایی و دامداری کنیم.

من بیشتر جو گرفتم و گفتم بیا بریم از الان گوسفند بخریم و اینا. من خیلی آدم عجولیم و یه شبه می خوام تمام تصمیماته تخمیمو پیاده کنم.

بعد گفتم من می رم ولایت و می رم تو دهاتا و گوسفند جور می کنم. اونم گیتارشو فروخت و 60000 تومان به من داد و ( وای من چقد احمق بودم ) منم ذفتم اونجا اون گوسفندای بالا رو با شوق و ذوق خریدم.

حدود دو ماه بعد ما رابطمون تموم شد . اون آدم بهم گفت که پولشو بدم. منم 60000 تومان را توی پاکت گذاشتم و رفتم میدون ولیعصر بهش دادم.

بعد زنگ زد گفت سود اومده روش از اون موقع تا الان. می خواست لج منو در بیاره. ( من خیلی گوسفند بودم. باید به جای اینکه برم گوسفند بخرم می رفتم خودمو می خریدم می بستم تو خونه)

بعد دیگه رابطه که تموم شد و منم داشتم زندگی مو می کردم ولی خوشحال بودم که گوسفند دارم. انگار یه آدمی بچه داره. یه همچین حسی داشتم. یه کم نگرانشون بودم که الان اوضاعشون چطوره. یکیشون که مرد بهم خبر دادن کلی گریه کردم. الانم گلوم درد گرفت یادش که افتادم.

بعدشم پولم که کم اومد مجبور شدم بفروشمشون.

این بود ماجرای من و گوسفندام.

حیفه اسم خودم و بذارم گوسفند. بیچاره گوسفندا.  

تا حالا شده که رابطم با دوستای دخترم که صمیمی بودیم با هم کم بشه و اینا و مهم نباشه برام.

ولی اینکه رابطه من و تو تموم شد خیلی تو مخم رفته.

یه جوریم.

یه حسه گوهی دارم.

الان اصلا نمی دونم کجایی . خیلی دوست دارم ازت خبر داشته باشم. می تونم خونتون زنگ بزنم ولی نمی کنم این کارو.

می دونی دوست بودن با تو خیلی مسئولیت داشت.

یه آدم خیلی سخت و درگیر.

آدم دهنش صاف می شه. هی فکر می کنه ناراحت شدی از فلان کار.

یا اینکه چرا انقدر حالت بده. هی آدم دوست داشت برات یه کاری کنه.

یادته برات وقت دکتر گرفتیم؟ بری پیش روانکاو؟

چرا انقدر درگیر بودی؟

بدترین اتفاق هم اون روز بود که نتونستیم به موقع برگردیم و مامانت رفت مکه و تو دیر رسیدی خونه و ندیدیش.

خوب باید به من می گفتی که مامانت فردا داره می ره مکه باید زود برگردی خونه و من بهت می گفتم پس تو با ما نیا شاید ما نتونیم زود برگردیم.

همه اینا تو مخمه.

اینکه اون روز واسه آندوسکوپیت هم نتونستم بیام هم خیلی ناراحتم می کنه.

اصلا من چرا هی فکر می کنم در قبال تو خیلی وظیفه داشتم؟

هی فکر می کردم باید برات یه کاری کنم.

حالا هم که دیگه نیستی ناراحتم که برات یه کار هایی رو نکردم و تو ناراحت و دلخور شدی.

این فکرام خیلی چرته.

چرا هی احساسه عذاب وجدان دارم؟

مگه من مسئول زندگی تو بودم؟

اصلا بهت زنگ می زنم و یه جوری پیدات می کنم.

نکنه از ایران رفته باشی؟

همین الان شماره خونتونو می گیرم.


یادته؟

یادته یه بار داشتی تو باغچه به گل و اون چیزایی که کاشته بودین  رسیدگی می کردی منم کنارت سر خودم و گرم کرده بودم  و داشتم خاک بازی و این کارا می کردم بعد بهم گفتی برو عینک منو از تو خونه بیار؟

می دونی من رفتم تو اتاق عینکتو برداشتم ، داشتم می دویدم بیام سمت تو دیدم صدای دعوا میاد . از تو کوچه بود. اومدم دم در دیدم دو تا همسایه دعواشون شده. منم وایسادم ببینم چی کار می کنن. عینک تو هم دستم بود. قبلا دعوام کرده بودی که عینک کسی رو به چشمم نزنم. دیدم هیشکی حواسش به من نیست. منم عینک تو رو زدم به چشمم و شروع کردم به نگاه کردن به دعوا.

چقد مزه داش می داد. کاش یه مشت تخمه هم داشتم . بعد یه دفه دیدم تو که نگرانم شده بودی که دیر کردم اومدی و دیدی دعوا شده و وایسادی کنار من . انقدر درگیر دعوا شدی که نفهمیدی من کنارت وایسادم عینک تو هم 3 ساعته به چشممه. اصلا دعوام نکردی . خیلی حال کردم.

دلم برات تنگ شده